روبروی در آپارتمانی توی تهران دود گرفته، دختری ایستاده بود، با یک دست بازوی همراه تنومندش را گرفته، با دیگری در کیفش به دنبال کلید میگشت. چند ثانیه بعد، نوک انگشتانش سردی فلز کلید را در ته کیف حس کرد، و آن را به آرامیو بی صدا بیرون کشید. به صورت مرد نگاه کرد؛ چشمان روشن عسلی اش به او دوخته شده بود، و لبخند میزد. کلید را در قفل چرخاند و در را اندکی هل داد. کفشهایشان را در آوردند و وارد شدند.
پیرمردی در باغش قدم میزد. گردنش خسته از نگه داشتن سر سگنین او، شل شده بود. خود را روی صندلی مجللش رها کرد. نفسی عمیق کشید و دکمه یقه اش را باز کرد.
تنها چراغ روشن آن خانه کوچک، لامپ زردی آویخته به سقف راهروی جلوی در بود، که نور بی رمقی از آن در هر ساعتی از شبانه روز به فضای خانه میریخت. شیدا با دست مبل دونفره را به ستاره نشان داد و خود به سمت آشپزخانه رفت. در راه با حرکتی شال و مانتو اش را درآورد و روی پشتی صندلی کنار اوپن انداخت. پس از کمیجستجوی سراسیمه در کابینتها، با بطری پلاستیکی شفافی که روی در سبزرنگ آن ضربدری کشیده شده بود بههال خانه کوچکش برگشت. یار آن شبش روی مبل خشک جوبی نشسته بود، پایش را روی دیگری انداخته، و مدام جابجا میشد. در دست دیگرش، شیدا، یک بشر و ارلن مینیاتوری بیست و پنج میلی لیتری داشت. بطری و پیکها را روی میز کوتاه جلوی مبل قرار داد و کنار ستاره نشست. شوق داشت، کمیاضطراب، و میشد این را از پهنی لبخندش تشخیص داد. ستاره بطری را باز کرد و پیکها را پر کرد.
پدر از همیشه احساس ضعف بیشتری میکرد. کلاهش را از سر برداشت و به گوشهای انداخت. جامش را از کنار پایه پهن صندلی اش برداشت، در رود شفافی که از همان کنار عبور میکرد فرو کرد و آن را یک نفس سر کشید.
نفسش را بیرون داد، لبخندی زد، بشر را به سمت دهانش برد، و عرق درون آن را با سرعت پایین داد. خنده اش گرفته بود، زبان و گلویش میسوخت و دلش میجوشید. ستاره چهره اش را در هم کشیده بود، به طعم تند الکلهای دست ساز عادت نداشت.
- دوست داری برقصیم؟
-البته، چرا که نه.
ستاره دستش را به سمت شیدا دراز کرد، و خود از جا برخاست. شیدا دست کشیده و گرمش را بر کف ستاره قرار داد و از جایش بلند شد. موبایلش را از جیبش بیرون آورد، چند لحظهای به آن مشغول شد، و پس از انتخاب قطعهای آن را روی میز گذاشت. ستاره با آرام کشیدن دست یارش، او را به سمت مرکز فرش ماشینی قهوهای رنگی که با دقت در وسطهال قرار گرفته بود هدایت کرد. دست آزادش را به نرمیروی کمر شیدا قرار داد. شیدا دستش را به آرامیروی ساعد ستاره به بالا لغزاند، تا کف آن روی بازوی او قرار گرفت. ستاره به آرامیقدم برمیداشت، و شیدا به دنبال او. موسیقی در پس این تصویر جریان داشت. روی صدای گوش نواز گیتار، خواننده فریاد میزد که: شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. به پاهای شیدا نگاه کرد، لاغر بودند و پوشیده در جینی به رنگ آبی روشن. از زانوهایش به بالا، بدنش قوسی ملایم مییافت، تا لگن، و کمرش باز بازیک میشد. تی شرت ساده سیاهی به تن کرده بود، تا بالای ناف گردش پایین آمده، با آستینهایی که دور شانههایش را به تنگی در بر گرفته بود. پایین گردن نرمش را چوکر توری ظریفی میپوشاند، که آنخ نقرهای رنگ کوچکی به آن آویخته شده بود. انتهای استخوان فک او را موی بالای گوشش پوشانده بود. لبان باریک و کمرنگش لبخند میزدند، و پرههای بینی اش به تناوب، به لرزهی لطیفی در میآمد. نگاه ستاره در چشمان او متوقف شد. چشمان درشتی داشت، به رنگ قهوهای روشن. خطوطی منطم از بیرون به داخل عنبیه، زیبایی و عمق صورتش را دو چندان میکرد. میتوانستی هر کدام از آنها را دنبال کنی، که مسیری از سفیدی یکدست به سیاهی بی انتهای چشمانش رسم میکردند. ستاره دست حلقه شده اش در دست شیدا را به آرامیبالا برد، به سمت صورت خود، با حرکت نرمیمچ خود را چرخاند، و پشت دست شیدا را به لبان خود چسباند. دست دیگرش را به آرامیروی کمر شیدا به جلو برد، تا کف آن پایین گودی کمر یارش قرار گیرد. شیدا دستش را از بازو به سینهی ستاره کشید، و بدن خود را اندکی به او نزدیک تر کرد. در چشمان روشن او محو شده بود، گردنش به بالا خم شده و با دهانی که اندکی باز مانده بود داشت نگاه میکرد. ستاره سرش را پایین آورد و به آرامیلب بالای یارش را بوسید. شیدا، انگار که تازه به خود آمده باشد، لبانش را به آرامیبه هم نزدیک کرد تا پاسخ بوسهی ستاره را بدهد. دستش را از سینه ستاره به پشت سر او برد و انگشتانش را در بین تارهای ضخیم موی او فرو برد.
-پدر، حالتان خوب است؟
پیرمرد سرش را با رخوت برگرداند.
-بچهها نگران شده اند.
-نگران من؟ نگران من؟!
-آخر مدتی است خبری از شما نداشتیم...
-نداشتید که نداشتید! نگران من شده اید؟! کی تورا به باغ من راه داده؟ برو بیرون. برو!
پیرمرد بار دیگر جامش را پر کرد و در صندلی اش فرو رفت. بغض گلویش را گرفته بود، کی همه چیز انقدر سخت و پیچیده شده بود؟ این همه عجز از کجا راهش را به قلب او باز کرده بود؟ جامش را سر کشید و آن را به گوشهای انداخت.
کراوات و کت ستاره روی زمین افتاد. روی کاناپه نشسته بودند. ستاره پایین استخوان فک شیدا را میبوسید. با هر بوسه، اندکی در گردن او پاییین تر میرفت، و دستهایش را که در کمر او میدویدند اندکی بالاتر میبرد. شیدا چشمانش را بسته بود و رد لمس یارش را بر پوست برافروخته خود دنبال میکرد. ستاره ترقوه اش را بوسید، و لرزه خفیفی بر اندام شیدا افتاد. به نرمیانگشت اشاره اش را به زیر بند سینه بند او فرو برد، و با فشار انگشت شست و وسط آن را باز کرد. شیدا بازوانش را بالا برد، ستاره دستهای بزرگش را بر روی بدن یارش بالا برد، و لباس او را پایین پایش انداخت. شیدا با شتاب دکمههای پیراهن ستاره را باز کرد. سینه پهن او را بوسید. از جایش برخاست، دستش را گرفت و او را به اتاق خوابش برد.
حدود دو ساعت بعد، مردی تنومند لا به لای لایههای ملحفه تخت شیدا خوابیده بود. شیدا کنار پنجره نشسته بود، سرش را روی چارچوب گذاشته، و سیگار میکشید. شستش را به سمت انتهای فیلتر برد، فشار اندکی به پایین، و بعد رهایش کرد. تکهای از خاکستر سیگار در باد به پرواز در آمد. چرخی جلوی چشمش زد، و بعد از او دور شد. به روزی در کودکی اش پرت شد. در پراید پدرش نشسته، کاست قمیشی اش را گوش میکردند. بیرون باران میآمد، و با گردن کشیدن سعی میکرد که بالای آینه بغل را ببیند. پاهایش را آزادانه تکان میداد، تا با جریان باد داغ بخاری ماشین بازی کند.شیشهها بخار گرفته بودند. دستش را دراز کرد، و انگشت اشاره اش از آستین کاپشن بسیار بزرگ سفید و سرخ رنگش بیرون زد. روی شیشه صورتکی کشید که لبخند میزد.