loading...

Just a Lousy Blog

Content extracted from http://justalousy.blog.ir/rss/?1581165307

بازدید : 1
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Just a Lousy Blog

آه دد، دد عزیز. الان است که نعره‌هایت را میفهمم. صدایت آرامم می‌کند. از جایی به بعد دیگر کلمات پاسخگویم نیستند عزیزکم، و می‌خواهم مثل تو فریاد بکشم. دوست دارم از ته دل شیون بزنم، صدای گرگ و اسب در بیاورم، نمی‌دانم، انگار که اینگونه بیشتر به بیان خودم نزدیک میشوم. و مرده‌ی زیبای من، درون من چیزی نیست. یک چشمت را ببند، و فقط یکی. تاریکی آن را می‌بینی؟ همانقدر سیاه و خالیم.

گاه به این فکر میکنم که چه شد که شما‌ها اینگونه شدید. میدانی، دردتان چه بود. خودم را تصور میکنم که به جای این جهنم، میان برف و شب‌های ناتمام اسکاندیناوی به دنیا آمده ام. و به کودکی خیالی ام فکر میکنم، و هر ترامایی که تصورش میکنم مرا به مسیر تو نمیخواند. میخواهم بگویم که نمیفهممت. اما این دلیل نمیشود که صدایت تا عمق مغزم نفوذ نکند. راستش حتی علاقه بی اندازه ات به مرگ به نظرم کودکانه می‌آید. و این میتواند توضیح خوبی باشد. و این متعجبم میکند که مگر چقدر قلبت فشرده بود که آن همه فریاد و خودآسیبی و حریق افکنی هم در آخر افاقه نکرد. نمیدانم.

میخواهم بوسه بارانت کنم مرده‌ی من. گردنت را در دست بگیرم و حنجره ات را وقتی سرت را بالا داده‌‌‌ای و ماه یخ زده را فریاد میزنی از روی گلو ببوسم. و بعد در همان خانه تان در میان جنگل دست از بوسیدنت بردارم. میخواهم مرگت را ببینم. ببینم که مچت را میبری، که گلویت را خط میاندازی، تنفگ ساچمه‌‌‌ای ات را برمیداری، و پیشانی بیست و دو ساله ات را متلاشی میکنی.

آخرین باری که اینگونه خودم را در هنرت غرق کرده بودم دی ماه سال پیش بود. و اندکی جای خوشحالی دارد که الان درگیر غم این روز‌هایم هستم، و نه در یکی از روز‌های قطب منفی. این که من و مانیایم و این گربه‌ی بی گناه با هم تنها شده ایم هم غم انگیز هست، خصوصا که مانیایم را بسیار دوست دارم. انگار که مرا از بی مسئولیتی‌های رفتارم تبرئه میکند، و آه که این از زیباترین‌هاست. اواخر تابستان سال پیش برای اولین بار "خاموشی" را تجربه کردم. نزدیک‌های ظهر بود که بیدار شدم، و حقیقتا نمیدانستم که شب قبل چه اتفاقی افتاده است. هنوز هم نمیدانم، نیم حسابش میکنم. و خودم، خودم را مقبول میدانستم، که افسارم دست مانیا بوده. و بعد البته پاییز می‌آید و سرزنشگر درونی ام بیدار شده، تک تک ابعاد وجودی ام را زیر سوال میبرد.

کار به جایی رسیده که غمخوارها گوشه گیری میکنند. ارضا انسان دوستی شان با شندین ناله‌هایت از کار و رابطه و شکست‌هایت بود‌ها، الان اما غم قابل قبولی برای خود یافته، متفرق میشوتد. شاید هم دیگر نحملم را ندارند، این هم میشود نه؟ نمیدانم. با هر بنی بشری که حرف میزنی یا دارد میترکد، یا بی دردی و خودخواهی اش تهوعت را بر می‌انگیزد.

و میگویند که این سختی‌هایی که خردت میکند، ارزشمندت هم میکند. که ژاپنی‌های باستان کاسه‌های شکسته شان را با طلا بند میزدند، و که این‌ها همان ذرات طلاست. چرند میگویند‌ها، اما همین گفتن‌ها خودشان را شاد میکند. تحمل شان را دیگر ندارم. از همه متنفرم دد.، همه. یا با من همبند این لجن اند و بوی تعفن میدهند، یا از بند گریخته اند و دستشان را از بالا به سویت دراز میکنند که بنشین و به سعادتم گوش کن که نجات یابی، یا کلا از این حوالی عبور نکرده اند و خوشا به حال این‌ها.

و دد، من برای بار دوم در زندگی ام سر شده ام. دفعه اولی که واقعا هیچ چیز حس نمیکردم اواخر پیش دانشگاهی ام بودم. از دنیای بیرون ایزوله شده، هر روز همان حرف‌های تکراری کتاب‌های کنکورم را تکرار میکردم. هم حسی ام مرده بود، و بازدهم به سقف رسیده بود. این بار هم ایزوله شده ام‌ها، و این بار هم انتخابی نبوده. اما تفاوت‌هایی هم دارد. زندگی روزمره ام به دست خودم افتاده، و انگار که توان بازویم برای آن هم به زور کافی است. کارایی ندارم، روز را شب کرده و شب را روز میکنم. دانشگاهم هم هست، و کاش نبود، که بتوانم بیشتر با تو درد و دل کنم. الان دیگر باید بروم بخوابم که به امتحان‌هایم برسم. باورت میشود؟ این‌ها بخشی از آن شده که به تنگم می‌آورد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 151
  • بازدید کلی : 4213
  • کدهای اختصاصی